خاطرات روزهای آخر عید
سلام مامان جون خوبی؟ بالاخره عید تموم شد و من یه کم وقت کردم بیام به وب قشنگت ١٠ عید که عروسی دعوت داشتیم عروسی دختر عموی بابا جونت بود (لباس عروس هم لباس عقد من بود.چون لباس عقدمو خریده بودم تاحالا یه ١٠تا عروس میشه که پوشیدنش)اما لباس عروسیمو اجاره کرده بودم.شبش هم که ماشین بازی دنبال ماشین عروس باباییت خیلی شیطونی کرد دیگه قلبمون اومد تو دهنمون (دست فرمون در حد بنز ) ولی وقتی تو بیای دیگه از این شیطونیا نمیکنه... ١١ عید صبح با مامانمینا رقتیم قزوین خونه دایی خودم ١١شب برگشتیم از اونجا هم من و بابات رفتیم خونه مامان بابابی (نزدیک ساعت١٢ شب بود)آخه کل فامیل اون شب جمع بودن اونجا ....