یگانه زهرای نازمون یگانه زهرای نازمون، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره
مامان فاطمه اممامان فاطمه ام، تا این لحظه: 35 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره
بابایی جونمبابایی جونم، تا این لحظه: 38 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره
ازدواج مامان وبابامازدواج مامان وبابام، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

*☆ღ - ☆*ღکوچولوی ناز نازیمون*☆ღ - ☆*ღ

خاطرات روزهای آخر عید

سلام مامان جون  خوبی؟ بالاخره عید تموم شد و من یه کم وقت کردم بیام به وب قشنگت ١٠ عید که عروسی دعوت داشتیم عروسی دختر عموی بابا جونت بود (لباس عروس هم لباس عقد من بود.چون لباس عقدمو خریده بودم تاحالا یه ١٠تا عروس میشه که پوشیدنش)اما لباس عروسیمو اجاره کرده بودم.شبش هم که ماشین بازی دنبال ماشین عروس باباییت خیلی شیطونی کرد دیگه قلبمون اومد تو دهنمون (دست فرمون در حد بنز ) ولی وقتی تو بیای دیگه از این شیطونیا نمیکنه...     ١١ عید صبح با مامانمینا رقتیم قزوین خونه دایی خودم ١١شب برگشتیم از اونجا هم من و بابات رفتیم خونه مامان بابابی (نزدیک ساعت١٢ شب بود)آخه کل فامیل اون شب جمع بودن اونجا ....
17 تير 1391

بازم خبر خوب

سلام خوشگلم همین الان یه خبر خوب شنیدم یکی از دوستای صمیمی دانشگاهم زهره جونم الان زنگ زد وخبرداد که نی نی  اومده تو دلش بلاخره...انشاالله که یه نی نی سالم خدا بهش بده .خدایا شکــــــرت... خیلی خوشحالــــــــــــــــــــــــــــم... مثل اینکه امسال بدجوری سال نی نیه... تو اطرافیانم این چهارمین نی نی که تو راهه و امسال به دنیا میاد.   خدایا  همه نی نی ها رو در پناه خودت حفظ کن...   ...
17 تير 1391

کودکی

سلام کوچولوی من دو روزخونه نبودم . خونه مامانم بودیم همراه با دایی محمدت و زن داییت پیش مامان موندیم آخه بابام یه هفته ست رفته ماموریت هفته دیگه جمعه میاد...دیروز ظهرم تصمیم گرفتیم بریم بیرون گردش ...بابابی رفت بساط جوجه رو آورد و بعدش رفتیم سمت لواسون و نهارو اونجا خوردیم جات خیلی خالی بودعزیزم...اولش هوا خوب بود ولی کم کمک داشت سرد میشد دیگه نمیشد نشست ساعت نزدیک٥ بعد از ظهرجمع کردیم اومدیم... روز قبلش هم مامان لباس های نوزادی و بچگی من و دایی محمدت رو آورد دیدیم اینقد قربون صدقشون رفتیم خیلی ناز و کوچولو بودن... اینم عکس از چند تاشون............... این کفش مال من بوده   اینارم بابام چند...
17 تير 1391