خاطرات روزهای آخر عید
سلام مامان جون خوبی؟
بالاخره عید تموم شد و من یه کم وقت کردم بیام به وب قشنگت
١٠ عید که عروسی دعوت داشتیم عروسی دختر عموی بابا جونت بود(لباس عروس هم لباس عقد من بود.چون لباس عقدمو خریده بودم تاحالا یه ١٠تا عروس میشه که پوشیدنش)اما لباس عروسیمو اجاره کرده بودم.شبش هم که ماشین بازی دنبال ماشین عروس باباییت خیلی شیطونی کرد دیگه قلبمون اومد تو دهنمون(دست فرمون در حد بنز) ولی وقتی تو بیای دیگه از این شیطونیا نمیکنه...
١١ عید صبح با مامانمینا رقتیم قزوین خونه دایی خودم ١١شب برگشتیم از اونجا هم من و بابات رفتیم خونه مامان بابابی (نزدیک ساعت١٢ شب بود)آخه کل فامیل اون شب جمع بودن اونجا .اینم بگم که ١٢ شب تازه سرشب مهمونی هاشونه. تا٣نصفه شب معمولا هست.همون شب بابا جونت زحمت کشید و کلی آدم رو دعوت کرد واسه شام فرداش خونمون.
١٢ عید کلی مهمون داشتم از ظهرش بگم که دوتا از عمه های خودم با یکی از عموهام واسه نهار اومدن خونمون منم از صبح پاشدم و واسه نهار انواع ژله ها توی گیلاس ها و قالب گل و قلب و ستاره و پروانه ریختم (خیلی ناز شد نشد عکس بگیرم وگرنه میذاشتم) با سالاد ماکارانی و قرمه سبزی و ماهی درست کردم.
عصری هم مادر شوهرم با اینکه خودش کلی مهمون داشت کارای خودشو کردو اومد خونمون واسه کمک به من و١ساعت بعدشم دخترعمه شوهرم که خونشون نزدیک خونه ماست اومد واسه کمک (دستشون درد نکنه خیلی کمکم کردن )حدودا ٣٠ نفری بودن مهمونامون عمه ها و عموهای شوهرم با عروس و داماداشون واسه شام هم قرمه سبزی و مرغ و سالاد ماکارونی و ژله درست کردیم.با اینکه خونمون کوچیکه ولی همه جا شدن ...و نی نی ها هم که....دیگه آخرشب هیچ چی سر جای خودش نبود
اون شب واقعا خسته شده بودم تا فرداش تا لنگه ظهر خوابیدم و بعدشم کل فامیل شوهری جمع شده بودن پارک نزدیک خونه و کلی.... من وبابایی هم رفتیم تاشب اونجا بودیم خوش گذشت...
جات خالی عسلم