یگانه زهرای نازمون یگانه زهرای نازمون، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره
مامان فاطمه اممامان فاطمه ام، تا این لحظه: 35 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره
بابایی جونمبابایی جونم، تا این لحظه: 38 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره
ازدواج مامان وبابامازدواج مامان وبابام، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

*☆ღ - ☆*ღکوچولوی ناز نازیمون*☆ღ - ☆*ღ

عکس های سوریه -لبنان

سلام دوستای گلم امروز چندتا از عکسای سفر سوریه و لبنان رو گذاشتم که در  تاریخ ٣ مهر امسال من و همسرم از طزف دانشگاه رفتیم. خــــــــــــــیلی خوش گذشت. اولین سفر خارجی من و همسرم بود برای دیدن عکس ها برید به ادامه مطلب......   این مسجد اموی یه مسجد خیلی بزرگ در سوریه هست یا همون  دربار یزیدلعنت الله علیه(البته این بخشی شه) این افراد هم بعضی هاشون هم کاروانی های ما هستند همه یا دانشجو بودند یا اساتید دانشجو خیلیاشونم یه فسقلی داشتن     این هم مقام راس الحسین  در سوریه جایی که سر امام حسین(ع)یک شبانه روز در ...
17 تير 1391

آخرین پست من در سال90

  سلام به نی نی ناز خودم وهمه دوست جونی های نی نی وبلاگ پیشاپیش سال جدید و بهار طبیعت رو به همه تبریک میگم وامیدوارم سال پیش رو سال خوب و خوشی براشون باشه وهمچنین اگر صلاح خدا هست یه نی نی به جمعشون اضافه بشه.... نی نی جونم نمیدونم سال دیگه پیش ما میای یا نه ...ولی اونجا که هستی با دل پاکت من و بابایی رو دعا کن عسلم... من وبابایی عاشـــــــــــــــقتیم ... ودیگر اینکه از خداجونم میخوام این سال رو سال ظهور آقامون قرار بده...الهی آمــــــــــــــین!   عید است ولی بدون او غم داریم عاشق شده ایم و عشق را کم داریم ای کاش که این ع...
17 تير 1391

هفت سین90(پارسال)

سلام نی نی بامزه من چندروزه خونه نبودم نتونستم به نی نی وبلاگ سربزنم دلم براش شده بود یه ذره... آخه رفته بودم خونه مامان جونم واسه خونه تکونی کمکش کردم بابایی هم کمک کرد دست گلش درد نکنه و بلاخره کارها تموم شد دیشب خسته اومدیم خونه خودمون البته دو هفته قبلشم خونه مامان بابایی(مادربزرگ نی نی )رفته بودم واسه کمک... امروزم خودم کلی کار دارم کارای سفره هفت سینم نکردم هنوز ماهی و سبزه هم هنوز وقت نکردیم بگیریم حالا یه عکس از سفره هفت سین پارسالم میذارم هفت سین امسالم هر موقع آماده شد عکسشو میذارم     این عکس ها هفت سین سال 90(اولین هفت سین من و بابایی زیز یک سقف)بود. &n...
17 تير 1391

عید و یه خبر خیــــــــــــــــــــــــــــــلی خوب

سلام نی نی گلم اولا که سال نو رو به همه دوستام تبریک میگم بببخشید که اینقدر دیر اومدم الانشم زیاد وقت ندارم دوم  این عکسا از سفره هفت سین امسالم       بابا جونت خیلی ذوق کرد و از سلیقه ام کلی تعریف کرد اینم عکس دوتا ماهی نازمون سوم اینکه از عید و سال جدید بگم که ما معمولا عیدا سفر نمیریم چون همه جا شلوغه و تهران بهترین جاس(البته پارسال رفتیم اصفهان چون مادرشوهری اصفهانیه وما میرفتیم خونه مادربزرگ شوهری) اما به جاش همش در حال عید دیدنی بودیم یعنی هنوزم هستیم چه کنیم دیگه ماشالله پرفامیلیم از طرف فامیل شوهری که مادر شوهرم که اصفهان بودن اما همسری 2تا ع...
17 تير 1391

خاطرات روزهای آخر عید

سلام مامان جون  خوبی؟ بالاخره عید تموم شد و من یه کم وقت کردم بیام به وب قشنگت ١٠ عید که عروسی دعوت داشتیم عروسی دختر عموی بابا جونت بود (لباس عروس هم لباس عقد من بود.چون لباس عقدمو خریده بودم تاحالا یه ١٠تا عروس میشه که پوشیدنش)اما لباس عروسیمو اجاره کرده بودم.شبش هم که ماشین بازی دنبال ماشین عروس باباییت خیلی شیطونی کرد دیگه قلبمون اومد تو دهنمون (دست فرمون در حد بنز ) ولی وقتی تو بیای دیگه از این شیطونیا نمیکنه...     ١١ عید صبح با مامانمینا رقتیم قزوین خونه دایی خودم ١١شب برگشتیم از اونجا هم من و بابات رفتیم خونه مامان بابابی (نزدیک ساعت١٢ شب بود)آخه کل فامیل اون شب جمع بودن اونجا ....
17 تير 1391

بازم خبر خوب

سلام خوشگلم همین الان یه خبر خوب شنیدم یکی از دوستای صمیمی دانشگاهم زهره جونم الان زنگ زد وخبرداد که نی نی  اومده تو دلش بلاخره...انشاالله که یه نی نی سالم خدا بهش بده .خدایا شکــــــرت... خیلی خوشحالــــــــــــــــــــــــــــم... مثل اینکه امسال بدجوری سال نی نیه... تو اطرافیانم این چهارمین نی نی که تو راهه و امسال به دنیا میاد.   خدایا  همه نی نی ها رو در پناه خودت حفظ کن...   ...
17 تير 1391

کودکی

سلام کوچولوی من دو روزخونه نبودم . خونه مامانم بودیم همراه با دایی محمدت و زن داییت پیش مامان موندیم آخه بابام یه هفته ست رفته ماموریت هفته دیگه جمعه میاد...دیروز ظهرم تصمیم گرفتیم بریم بیرون گردش ...بابابی رفت بساط جوجه رو آورد و بعدش رفتیم سمت لواسون و نهارو اونجا خوردیم جات خیلی خالی بودعزیزم...اولش هوا خوب بود ولی کم کمک داشت سرد میشد دیگه نمیشد نشست ساعت نزدیک٥ بعد از ظهرجمع کردیم اومدیم... روز قبلش هم مامان لباس های نوزادی و بچگی من و دایی محمدت رو آورد دیدیم اینقد قربون صدقشون رفتیم خیلی ناز و کوچولو بودن... اینم عکس از چند تاشون............... این کفش مال من بوده   اینارم بابام چند...
17 تير 1391